«بمان تو با من»
من در خیالت، جانم به لب رسیده است، دل با همه غریبه است، بمان تو با من.
نخواهم از تو، که جان دهی برای من، که جان شیرین تو است، تمام جانم.
مرا ببین که بی تو در، خلوت شب روانه ام، بمان تو با من.
همچو بیابان گشته ام، ریشه ی من خشکیده است، بمان تو با من.
در آرزوی تو شبی، جانم گرفته میشود، بمان تو با من.
تحملی نمانده است، این ضربان آخر است، بمان تو با من.
«دل نتواند که تو را به خود رساند، تقدیر من چیست که من تورا ندارم، خدا چقد به درگهت دعا بخوانم،
به آن خدا قسم به آن آیین و دینت، کشته مرا همان نگاه دلفریبت، بگو چقد برای تو دعا بخوانم»
اندر غیاب تو شبی به یاد کس سحر نشد، بلبل هم خانه ی من بعد تو خوش خبر نشد، در این خزان زندگی نبود تو سوز غم است، اگر بهار من شوی یک عمر هم با تو کم است.
«دل نتواند که تو را به خود رساند، تقدیر من چیست که من تورا ندارم، خدا چقدبه درگهت دعا بخوانم،
به آن خدا قسم به آن آیین و دینت، کشته مرا همان نگاه دلفریبت، بگو چقد برای تو دعا بخوانم»