چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
کنون داد ده باش و بشنو سخن
ازین نامبردار مرد کهن
اگر من نرفتی به مازندران
به گردن برآورده گرز گران
کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس
شده گوش کر یکسر از بانگ کوس
"به بند زمانه نمیدهم تن
به گرز گران، سر دیو شکن
جنگاورم، شاه میدان نبرد
تحمل دردها مرا کرده مرد"
بیازید و گفتش دلیر اسفندیار
که امروز میخندم بر کارزار
ببندم من بر تو زنجیرها
که دیگر مداری امید رها
ببینی تو فردا طعم جنگ و خون
نباشد برایت راهی و فسون
بشد تهمتن سرخ روی از او
با مکر چرخ او بشد روبرو
"به بند زمانه نمیدهم تن
به گرز گران، سر دیو شکن
جنگاورم، شاه میدان نبرد
تحمل دردها مرا کرده مرد"
"به بند زمانه نمیدهم تن
به گرز گران، سر دیو شکن
جنگاورم، شاه میدان نبرد
تحمل دردها مرا کرده مرد"
چو زمانه شد بد، همچون تهمتن
مگذار، زنجیرِ کس را به تن
به یزدان امیدت، باشد و بس
که فریاد رسانت، نباشد کس
نیاید به کار، تاج و تخت و سپاه
به میدان چو باشی در پناه خدا
که ایران همواره باشد برجا
در تاریخْ جاوید، پیروزی باد
"به بند زمانه نمیدهم تن
به گرز گران، سر دیو شکن
جنگاورم، شاه میدان نبرد
تحمل دردها مرا کرده مرد"