تا بکنی رو سفید این همه دیوانه را
من از اول عمر تا الان دوییدم
ولی از روزگار روی خوش ندیدم...
.
نرسیدم هنو ولی رفت جَوونیم...
به خودم میگم هِی بِپا جا نمونیم
....
اما خب منو کشت جبر جغرافیا
نرسید زورِ من به زورِ مافیا...
.
نتیجه اش اینه که خیلی مودی شدم...
منه پاستوریزه حالا دودی شدم
....
پره خشمِ تنم ، با یه فیسِ پوکر
یا یه خنده ی تلخ شبیهْ خنده جوکر...
.
پره سمِّ سرم بجای دوپامین...
دیگه لذتی نیس واسه من رو زمین
....
چقد فکرای بد میزنه به سرم
مثلا یه شب از رو یه برج بپرم...
.
یا یه روز تو دل سیاهی پیِ نور...
سیاه مست رو دراگ بزنم سیانور
*...
*
نه دنبال عشقم نه دنبال پول...
نه دنبال جادو نه دنبال غول
....
نه درگیر شهرت نه دنبال نون
نه پابندِ اینم نه دنبال اون...
.
نه خیلی رئوفم نه خیلی مخوف...
مثل وانیا از آنتوان چخوف
....
که سَرخورده و مست بدونِ خوشی
با یه شیشه مرفین واسه خودکشی...
.
نه دنبال ارثم نه تولید مثل...
نه محتاج اونم ، نه این میده حس
....
خلاصه عجیبم میدونم خودم
من اینجور نبودم ولی خب شدم...
*
*...
مخم یه بمبِ ساعتی
شده که رو ناراحتی...
کوکِ ولی آخه چرا
نمیترکه لعنتی...
.
بین سلولای تنم...
دعوا شده تو بدنم
جسممُ دوس ندارمُ...
روحمُ هی پس میزنم
....
بسه بریدم بس که دوییدم
دنبالِ هرچی که نرسیدم...
.
بسمه اصلا من دیگه خستم...
زد بده مغزم کار میده دستم
....
دیگه حاضرم وقتشه برم
وقتی حال خوب نیس تو خاطرم...
.
وقتی روزگار میشه روزِ تار...
با خودم میگم بمونم چیکار
....
تو مسیرِ رشدِ کارم
قرار نبود کم بیارم...
منم یه روز مستعدُ
متکی به پشتکارم...
.
پشتِ کارُ زدم به خاک...
اما بجا مدال و کاپ
همه شدن هِیتر ما...
توام نمون بزن به چاک