دو تا دستی که آرنجت از آفتاب میزنه دم
زانوهات رفیق چونه تن نگار
یه ترسی از جهان به قدرِ این جهان
همیشه یه اتللو گیره توو گلوگاه گلوش
شک بلیط دیدن منظرست
یه عینک خاکستری نیازه
طلای آفتابو مث خاک کجای جهان یار کدوماست
بیارش طبیعتو طبعیتت جنگ میکنن
وقتی سینه هات پیرهنتو تنگ میکنن
هزار تا شاعر منتظرن قلم بزنن
تو پیچ و خم زلفت قدم بزنن
نفست نفسمو تنگ میکنه
حال بدت حال منو بد میکنه
تو پیدا ترین راه گمراهیامی
تو اعتیاد ترک معتادیامی
اصلی ترین دلیل گستاخیامی
زخم رو صورت جغرافیامی
تو بهترین نقاشِ نقشی نگار
روی تنِ جهان من پخشی نگار
من هم شاعرم تو مخلوق من خالقم
زندگی تو توو دست قلم منه
نوشتمت أ دیشب پونزده ساله میگذره
که نوزاد بودی فراری دادمت از
شهری که کودک نداشت
مگه من خواستم آوردی منو
اوو تا کجا بردی منو
تبر کوره سر میوردی
میمردی یه خانوم ازم درمیوردی
من چیم کمتر از سیندرلاست
چی میشد لنگه ی کفشم تو یه قصرکی جا میموند
دستام با یه دستی تو قصه یکی میشد
تو یه لنگه از خودت جا گذاشتی سیندرلا
تو رویای کودکی بازی کن با سرما
چِش گذاشت در رو نمیدونمت
شاید بد خط نوشتمت نمیخوننت
دلیل خلق تو پیچیدست واسه خودم
چه میدونم شاید تو یه طرحی از خود من
همین پیچیدگی باعث شده بیچونمت
قصه تو قصه ی خاکه
بهای لگد مال شدن میده به گله
میونِ این همه مژده گونی بگیر که خوابن
یه عمرو راه رفتن رو پنجه های پا نصیبته
کلی راه نصیبته یه خش خش برگ مزاحم میتونه مرگ بشه
دلیل تنفرت از پاییز همینه
دلیل عشقت به شب تاریک همینه
تو اگه نوزی مردی
قصه تو قصه ی باده تو اگه نوزی مردی